loading...
وبلاگ اسمورفی
ستاره بازدید : 108 یکشنبه 17 تیر 1403 نظرات (0)

این رمان 208 صفحه است و 10 فصل
نوشته باربارا کارتلند
ترجمه احسان لامع

فصل 1(1)


ویکتور با لحنی باور نکردنی گفت:ولی این واقعیت ندارد؟
مارینا از مقابل پنجره دور شد بطرف او آمد و گفت:متاسفم ویکتور.
یعنی چه متاسفم؟دلیلش چیست؟
مارینا با لحنی جدی جواب داد:هیچ حرفی برای گفتن ندارم.هیچ توجیهی هم مرا قانع نمیکند بهتر است همه چیز را به باد فراموشی بسپریم من دیگر نمیتوانم زندگی را با دروغ و نیرنگ ادامه دهم.بهتر است تو هم مخالفتی نکنی چون هیچ دردی رادرمان نمیکند.
ویکتور با لحن ملتمسانه ای گفت:چرا عجولانه قضاوت میکنی؟بهتر است فرصت دیگری داشته باشیم تا مفصلتر در این مورد بحث کنیم.فقط خواهشی از تو دارم و آن اینکه چند روز ی همه کارها را ول کنیم و با هم باشیم.اگر هم بخواهی میتوانیم از دوستانمان هم دعوت کنیم اگر میل نداشته باشی تنها خلوت میکنیم.هر طور که صلاح بدانی.
مارینا بسمت پنجره برگشت و با لحن خسته ای گفت:حرف تو صحیح ولی من تمام شب رو فکر کردم.ما برای هم مناسب نیستیم.
ویکتور هاریسون سیگاری روشن کرد و کبریت را با قیافه ای افسرده به روی میز انداخت.مارینا با ملایمت نگاهی به او انداخت و آرام آرام به او نزدیک شد .قصد داشت غرور او را له کند.بخت و اقبال و مقام ویکتور چنان بود که به تمام یا اکثر خواسته هایش دست میافت و بیشتر به این میبالید که در مواقع شکست دست بسوی کسی دراز نمیکند.
مارینا با قیافه ای از خود راضی و متین به ویکتور نگریست در ذهنش چنین تصور کرد که نه تنها زیاد هم سخت نیست که او را دوست بدارد بلکه بسیار هم سهل بود که حماقت را کنار بگذارد و با او بسازد چرا که ویکتور فردی بود که سیمای انسانی خویش را بخصوص با موقعیت اجتماعی اش ضایع نمیکرد.موقعیت و شرایط و شان او تا حدی بالا بود که با افراد و خانواده های سلطنتی رفت و آمد داشت بیشتر اوقات با رییس جمهور ایالات متحده دیدار میکرد و دائم با محافظین ممتاز و عیان نشینها نشست و برخاست میکرد اما هرگز بخود نمیبالید و متکبر نمیشد.
تنها دلخوشی ویکتور این بود که اوقات خود را با دوستانش سر میکرد و با جذب افراد شخصیتش را ارضا مینمود .اینچنین بود که مارینا در برخورد اول او را افسون کرد.
ویکتور با لحنی که مملو از اندوه بود پرسید:کس دیگه ای تو زندگیته؟
نه به هیچ وجه اگر بود میگفتم.
پس چه گناهی از من سر زده؟
مارینا بصورت او خیره شد و گفت:تو هیچ گناهی مرتکب نشدی اما من چرا.با اینکه دوستت نداشتم نامزد تو شدم.
ویکتور سیگارش را بزمین انداخت و با نیشخندی گفت:عشق!مرا خیلی تحمل کردی مارینا.باور کن دوستت دارم میپرستمت.تمام علاقه ام را بتو ثابت میکنم.تصور نکن که این حرفها فقط توی داستانها پیدا میشوند.
این درست چیزی است که به آن معتقدم.
حالت عصبانیت بر چهره ویکتور نمایان شد.
ویکتور گفت:مگر ما چه کم داریم؟نکند خوابی دیده ای؟واقعا که بعضی زنها بخاطر خواسته های دلشان دست به چه کارهایی که نمیزنند!باز هم میگویم ما هیچوقت یک فرصت مناسب پیدا نکردیم که ساعاتی با هم خلوت کنیم.همیشه سر شبها با یک عده دوستان دور هم جمع بودیم .
ویکتور به مارینا نزدیک شد و دستهایش را روی شانه های او گذاشت و گفت:بیا برویم جایی که تنها من و توباشیم تا بهتر همدیگر را بفهمیم مثلا برویم به (تاهاتی) یا (ایند) یا هر جا که تو بخواهی.
مارینا نمیتوانست خودش را قانع کند.سرش را به علامت نفی تکان داد .ویکتور در حالیکه دور او میچرخید گفت:تو کمی لجباز هستی.گوش کن مارینا میدانم که تقدیر ما را برای هم رقم زده خودت هم میدانی که من هیچ زنی را به اندازه تو دوست ندارم و در آینده هم نمیتوانم دوست داشته باشم کاری میکنم که تو هم مرا دوست داشته باشی.
ویکتور لحظه ای مکث کرد و گفت:کاش بدانی که چقدر دوستت دارم.
دلش میخواست این بدن ظریف را در بین دستانش بفشارد و له کند تا خواسته خود را ارضا کند ولی هرگز یارای انجام چنین کاری نداشت .مارینا سرد و خاموش مانده بود حتا توان جواب دادن به حرفهای ویکتور را نداشت.
مرد از خونسردی زن جوان کلافه شد کمی خود را کنار کشید و با صدای محکمی گفت:میخواهی ثابت کنی که دیگر هیچ چیز برایت اهمیت ندارد مگه نه؟برقی از خشم در چشمان ویکتور نمایان بود مارینا فهمید که او زجر میکشد و از این رو دستهایش را به شانه های او گذاشت و با لحن ملتمسانه ای گفت:معذرت میخوام ویکتور.
ویکتور به تندی جواب داد:ولم کن.
ویکتور دستهای مارینا را پس زد و بطرف در روانه شد.
مارینا پرسید:کجا میروی؟
فکر میکنم جوابت خیلی ساده است(به جهنم)
ولی ویکتور...
خیالت راحت باشد عزیزم قصد خودکشی ندارم ولی تمام نیرویم را برای مبارزه با تو بکار خواهم برد میدانی که من به این زودیها از پا در نمیآیم.
ویکتور بدون آنکه منتظر جوابی شود از در خارج شد.
مارینا لحظه ای بی حرکت ماند سپس روی تخت نشست و سرش را میان دستانش پنهان کرد احساس کرد که این لحظات دردناک بی سابقه بوده است.

ادامه دارد
گریز از عشق | باربارا کارتلند (تایپ)
]]>
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 251
  • کل نظرات : 58
  • افراد آنلاین : 31
  • تعداد اعضا : 65
  • آی پی امروز : 116
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 146
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 426
  • بازدید ماه : 426
  • بازدید سال : 2,099
  • بازدید کلی : 181,641
  • کدهای اختصاصی
    دانلود نرم افزار کامپیوتر سفارش پاپ آپ بندری جدید